تنهام نذار...
|
صبر کن سهراب...
قایقت جا دارد ؟ من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم... گفتی چشمها را باید شست...! شستم ولی... گفتی جور دیگر باید دید دیدم ولی... گفتی زیر باران باید رفت رفتم ولی... او نه چشمهای خیس و شسته ام را، نه نگاه دیگرم را ، هیچکدام را ندید... فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت: دیوانه ی باران زده... می شود باران ببارد؟
همین امشب! قول می دهم فقط قطره های پاکش را بغل کنم! و بی هیچ اشکی دستهایش را بگیرم قول می دهم فقط بویش را حس کنم! اصلا اگر ببارد فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم قول می دهم برایش شعر نگویم فقط... می شود؟ امشب.... ؟ خدایا، دلم به اندازه تمام روزهای بارانی تنگ است نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |